ماهـان عــ❤ــزیزتر از جانماهـان عــ❤ــزیزتر از جان، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

▒▓♥ ماهان عشـ❤ــق ♥▓▒

من تنهام

                         سلام همکار . عمر من،نفس من،جیجر من دیروز چندین بار به من گفتی:"مامان من تنهام.یه نی نی کوچولو بدنیا بیار با من بازی کنه تا من تنها نباشم." گفتم بهش چی یاد میدی؟گفتی:"من پازلهامو بهش یاد میدم.میگم اینا آسونه.اینا هم سخته." قربونت برم مامان که هم آسوناشو بهش یاد میدی هم سختاشو. ولی عزیزم این خواسته تو فعلا امکانش نیست و نمیدونم اصلا امکانش بوجود میاد یا نه؟تا خدا چی بخواد.                 ظهری داشتیم با همدیگه ماشین با...
31 مرداد 1390

♛عکس خانوادگی♛

خیلی وقت بود که دلم میخواست یه عکس خونوادگی از سه تامون تو وب بذارم ولی چون همه عکسامون خوشکل بودن تو انتخابشون مونده بودم تا اینکه شما بهم کمک کردی ومشکل حل شد.                                                                       اینم عکس خونواده ما:         &nbs...
26 مرداد 1390

خدا رحم کرد.

امروز موقع افطار باباجون رفت که از توی یخچال زیتون بیاره که یه دفعه ظرف زیتون سیاه از دستش افتاد و همه آشپزخونه از گاز و کابینت گرفته تا سرامیکها حسابی کثیف و سیاه شد.ازش خواستم فعلا بی خیال بشه بیاد افطار کنه. بعد از افطار هم یادم افتاد به گوشت چرخ کرده ای که تازه خریده بودم.گفتم اول اینا رو بسته بندی کنم بعد آشپزخونه رو تمیز کنم وچون اونجا کثیف بود و امکانش نبود آوردم تو پذیرایی جلوی تلویزیون و تو هم کمک میکردی و روی بسته های پلاستیک میکوبیدی تا صاف بشن.تعداد بسته ها هم زیاد بود و منم یادم رفته بود که غذای سحری رو روی گاز گذاشتم . بابا جون رفت سراغ آشپزخونه و گفت برنج داره وا میره.منم بسته پلاستیک فریزر رو برنداشتم ...
22 مرداد 1390

♀دخترونه،پسرونه♂

                                          یه مدته خیلی به قضیه دخترونه و پسرونه گیر میدی.هر چیزی رو میپرسی دخترونه س یا پسرونه؟ موبایل،کتاب،هدفون،تلویزیون،....خلاصه یه عالمه چیزایی که الان به ذهنم نمیرسه.اجازه نداریم یه چیز صورتی واست بخریم.فوراً میگی"این دخترونه س." امروز که محدثه (دختر همسایه و دوست تو)اومده بود خونمون رفت سراغ ماشینات که باهاشون بازی کنه. یکیشون رو برداشت و تو یه دفعه ازش گرفتی و گفتی" بدش به من."من ازت خواستم که ...
16 مرداد 1390

بلبلان از بوی گل مستند و ما از روی دوست

امروز جمعه بود و بابا جون خونه بود.تصمیم بر این شد که با هم ماشینو ببرین کارواش.منم تو خونه موندم که به کارهام برسم.اونجا که رسیده بودین چون هوا خیلی گرمه مسئول کارواش بهتون میگه برین تو اتاقش. تو اون اتاق یه قفس بوده که پرنده کوچکی داخلش زندونی بوده و مدام خودشو به درو دیوار قفس میزده.بابا از اون آقاهه میپرسه این چه پرنده ایه؟میگه:بلبل.(اینجا بلبل زیاده داره) بابا میگه آوازم میخونه؟میگه نه،سه روز پیش همین دوروبرا گرفتمش ولی صداش در نیومده. بعدش یه اتفاق خوب میفته.تو و بابا ضامن بلبل میشین و از اون آقا خواهش میکنین آزادش کنه.اونم این کارو میکنه.وقتی هم اومدین خونه به من گفتی "ما اون پرنده رو آزادش کردیم.ضامنش شدیم." مامان فدای دل مهر...
14 مرداد 1390

ღ☻♥☻ღ

ای ماهان عشق ماشین!!ماشیناتو ردیف کرده بودی پشت سر هم گفتم چی شده؟ترافیکه؟گفتی نه دارن عروس میبرن.  الهییییییییی!!!!!!!!!!! عروسی خودت جیجرم.            چند روز دیگه تولد دای  محمده که خیلی خیلی گردنمون حق داره.عاشق توه و به خاطرت همه کار میکنه. تو هم خیلی دوسش داری .سال اول تولدت  وقتی من تو رو میذاشتم پیش مامان بزرگ و میرفتم سر کار، دای ممد بعضی از کلاسای دانشگاهشو نمیرفت تا پیش تو باشه.از بس که تو بهش وابسته بودی. دایی مهربون به خاطر همه چی ازت ممنونیم. تولدت مبارک .   ...
14 مرداد 1390

پیکاسو

چند روز پیش روی بادکنک خرگوشی که مامان بزرگ برات آورده بود هنرنمایی کردی.اول صورتشو کشیدی و بعد پشتش(یا به قول خودت بومش) رو برگردوندی و براش دم گذاشتی. این اولین بار بود که صورت رو اینقدر واضح می کشیدی پیکاسوی عزیز،داوینچی ناناز،کمال الملک جیگر،ماهان اٍند هنر. امشب شب اول ماه رمضونه.امیدوارم اون تغییری رو که دلم میخواد خدا تو این ماه بهم عنایت کنه.آمین. خدا گوید:تو ای زیباتر از خورشید زیبایم،                 تو ای والاترین مهمان دنیایم، بدان آغوش من باز است، شروع کن!       یک قدم با تو،تمام گامهای...
9 مرداد 1390

دل این فرشته ی مهربون

امروز من و بابا به دلایلی ازدست هم ناراحت شدیم .تو اون موقع خواب بودی.وقتی بیدار شدی دیدی ما باهم سرسنگین رفتار میکنیم.پیشنهاد دادی بیاین همدیگه رو بوس کنیم(بعضی وقتا ما تو رو وسط میذاریم و از دوطرف بهت حمله کرده و بوس بارونت میکنیم.تو هم صورتای ما رو به هم میچسبونی و ما رو یه بوس مشترک میکنی.که امروز منظورت همین کار بود)ولی فایده نداشت. بعدش گفتی بیاین بریم بیرون بگردیم تا دلمون نسوزه.(=دلمون نگیره)بابا که داشت مسابقه فوتبال رو نگاه میکرد و من هم نماز رو بهونه کردم.تو هم چند دقیقه ای بی خیال شدی. الهی مامان بمیره برای اون دلت.رفتی پیش بابا و گفتی چرا با مامان دوست نیستی؟بعدش اومدی به من گفتی چرا بابا باهات دوست نیست؟منم بغلت کردم و گفتم...
7 مرداد 1390

.......♥.......

چند وقت پیش مامان بزرگ یه ساعت سوپرمن واست خریده بود.دیروز که دیدیش از من خواستی ببندم روی دستت. بعد با خوشحالی به بابا گفتی:"مث تو شدم.ساعت دارم."گفتم پس من چی؟کو ساعت من؟تو هم جواب دادی"تو هنوز کوچیکی مامان.هروقت مث من و بابا بزرگ شدی واست یه ساعت دخترونه میخرم." به هر که هم میرسیدی ساعت رو نشون میدادی.صبح که با دوستات بازی میکردی دیدم یه ساعت بزرگ رو دست هرکدومشون بسته شده.ظاهرا ساعت جنابعالی کار دست مامانا داده بود.                     مدتیه که تو این شهریم ولی اطرافشو ندیدیم.عصری تصمیم گرفتیم یه دور اطراف شهر بزنیم.اینجا غروبش خیلی قشنگه.چه ...
1 مرداد 1390
1